بسم رب المهدی
گفتند: چهل شب حیاط خانهات را آب و جارو کن.
شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل روز خانهام را رُفتم و روییدم و
خضرنیامد.
زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.
گفتند: چلهنشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت.
شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و ... و من
به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم.
ز?را از ?اد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردهام.
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است.
پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم، بوی نفرت عالم را گرفت، و تازه دانستم بیآن که باخبر باشم،
شیطان از دلم چهل تکهای برای خودش دوخته است.
به اینجا که میرسم، ناامید میشوم، آنقدر که
میخواهم همه سرازیری جهنم را یکریز بدوم.
اما فرشتهای دستم را میگیرد
و میگوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن.
خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است.
دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی.
فرشته شمعی به من میدهد و میرود.
راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل...
در چلچراغ خدا روشن است!!!